داستان نوجوان | من در کنار تو هستم
  • کد مطالب: ۱۸۲۸۹۲
  • /
  • ۲۲ مهر‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۷:۰۳

داستان نوجوان | من در کنار تو هستم

خوشحال بودم و دوست داشتم این لحظه از زندگی‌ام را با کسی تقسیم کنم. تا امروز همه‌ی احساس‌های خوبم را با مامان و بابایم شریک شده بودم اما حالا دنبال آدم‌های امن بیشتری می‌گشتم برای شنیده و فهمیده شدن.

بهاره قانع نیا - خوشحال بودم و دوست داشتم این لحظه از زندگی‌ام را با کسی تقسیم کنم.

تا امروز همه‌ی احساس‌های خوبم را با مامان و بابایم شریک شده بودم اما حالا دنبال آدم‌های امن بیشتری می‌گشتم برای شنیده و فهمیده شدن.

دلم می‌خواست ذهنم را از همه‌ی حرف‌ها و کلمه‌های زیبای جهان پر و خالی کنم. شاید این‌طوری می‌توانستم کمی از احساس خوبی را که دارم به دیگران هدیه بدهم.

امروز نتیجه و ثمره کارهای بزرگم را دیدم و حالا شبیه به پروانه‌ها شده‌ام، پروانه‌ای که دیگر در پیله‌اش نمی‌گنجد و دوست دارد پرواز را تجربه کند.

در ماشین بابا را باز کردم. با لبخندی شادمانه سلام کردم. بابا از دیدن چهره باز و خنده‌ام شاد شد و با تعجب پرسید: «خوش‌خبر باشی! چیزی شده؟ همیشه این موقع کشتی‌هایت غرق شده بودند!»

گفتم: «برایتان خبر دارم، چه خبری! اصلا خبر نیست که. باقلواست!»
بابا ابرویش را بالا انداخت و ‌گفت: «نکند مژدگانی می‌خواهی؟! خب خبرت را ‌بگو دیگر!»

با غرور خاصی گفتم: «امروز سر صف صبحگاه، از من تقدیر کردند. بهم لوح و جایزه هم دادند!»
بابا کف دستش را با خوش‌حالی کوبید روی فرمان ‌‌و گفت: «دمت گرم! خب، علتش چه بود؟!»

توضیح دادم که من و چند نفر از دوستانم یک گروه توی شورای دانش‌آموزی تشکیل داده‌ایم با عنوان «من در کنار تو هستم». ما یک پلاکارد طراحی کردیم که از گردنمان می‌آویزیم. هر کسی این پلاکارد را داشته باشد، موظف است به هر کسی ‌کمک‌ خواست، یاری برساند.»

بابا سرش را با رضایت تکان داد و‌ گفت: «عجب فکر بکری!»
ادامه دادم: «من ایده‌ی اولیه‌ی‌ این فکر را پیشنهاد دادم. بعد با مشورت دوستانم بهترش کردیم و وسعتش دادیم.»

بابا نگاه کوتاهی به من کرد و با غرور گفت: «کی این‌قدر بزرگ شدی تو آخر پسرم؟!»
لبخند زدم و پشتم را به تکیه‌گاه صندلی فشار دادم. دل توی دلم نبود که زودتر این خبر را به مامان هم بدهم.

بابا گفت: «حالا چه‌طور کمک‌هایی به دوستانتان می‌کنید؟»

گفتم: «هرچه بگویید. هرچه در حد توان ما و مقررات مدرسه باشد. مثلا کمک‌های درسی یا مشورت دادن. حتی همدلی کردن. یک روز یکی از بچه‌ها خیلی ناراحت بود و فقط دنبال یکی می‌گشت با او حرف بزند. من آن روز گوش شنوای حرف‌هایش شدم. خلاصه از این‌طور چیزها.»

رسیده بودیم سر کوچه‌مان. بابا جلو سوپرمارکت محله ترمز کرد و پرسید: «کمک مالی چه‌طور؟ آن هم توی برنامه‌هایتان هست؟»
با افتخار گفتم: «در حد توان بله. قرض هم به هم می‌دهیم یا مثلا الان برای بچه‌های مظلوم غزه هم در حال جمع کردن کمک هستیم.»

بابا خندید و گفت: «چقدر شماها خوبید بچه‌ها! این‌قدر پر از مهر هستید که گاهی آدم را شگفت‌زده می‌کنید.»
از بابا تشکر کردم. بابا نگاهی به سوپرمارکت انداخت.

فکر کردم می‌خواهد به عنوان جایزه یک خوراکی برایم بخرد اما کمی مکث کرد و گفت: «ببخشید، من به یاری نیاز دارم!»
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: «چیزی شده؟»

بابا سرش را کمی خاراند و ‌گفت: «برای ناهار ماست لازم داریم ولی حسش نیست از ماشین پیاده بشوم.»
زدم زیر خنده!

بابا ادامه داد: «تازه کارت بانکی‌ام هم همراهم نیست!»
سرم را بالا گرفتم و گفتم: «هیچ غصه نخورید! ماست امروز را مهمان شاخ شمشادتان باشید!» بابا با مهربانی نگاهم کرد.

پیاده شدم ‌و به سمت سوپری رفتم، در حالی که به زندگی دانش‌آموزی‌ام فکر می‌کردم، به این آمدن‌ها و رفتن‌ها، به ساعت‌های درسی و آموخته‌های جدیدم، به زنگ‌های تفریح، به لحظه‌های خندیدن با دوستانم، به همه‌ی خاطرات خوب امروز در مدرسه وحرف‌های آقای مدیر درباره‌ی گروه کمک‌رسان ما و به همه‌ی کودکانی که در دنیا به کمک نیاز دارند.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.